و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ودکا مینوشد
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم
سهراب سپهری
من به اعتبار حرف هایت، به تمام معنا برای رسیدن به جایگاه رفیع پیش رو تلاش کردم؛ خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی. در نهایت کاری کردی که اعتمادم به همه از بین رفت و دنیای رنگارنگم را ویران شد.
+حرف باد هوا نیست، مواظب حرف هایتان باشید.
ببین یک تماس ساده.یک «چه عجب!» یک دیدن سرشار از عشق.یک"دلم برایت تنگ شده"از ته دل.یک گفت و گوی کوتاه."یک چه خوب شد امدی موقع خداحافظی".چقدر حال هردویمان را خوب می کند و تو تا همین امروز قبل از ظهر،ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه،دریغش میکردی.
+ممنون که دوستم داری.شایدباورت نشه ولی من به این دوست داشتن ها محتاجم.
+بعد از پیامک زدن و گفتن حرف های بالا، حال او هم خیلی خوب است.
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز
یک قطعه از بهشت.
یک قطعه کم است . اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت.
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر.
+رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و. من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه. دلبرانه. شروعش با پیاده روی اربعین. پایانش با زیارت پرچم ارباب. خدایا شکرت.
رفیق جان معتقد است اگر من ده سال پیش با او آشنا شده بودم، شاید بعضی از اتفاقات در زندگی اش رخ نمی داد. او می گفت و من می شنیدم. من اما فکر می کنم حتما خدا صلاح دیده که من در پاییز سال نود و سه با آشنا بشوم. شاید اگر زودتر با هم آشنا می شدیم اینقدر برای هم مهم نبودیم و .
من فکرهایم را به رفیق جان نمی گویم ولی خدا را پررنگتر از همیشه حس میکنم در کنار جفتمان!
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا
سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
1. شنبه با رفیق جان کتاب های کتابفروشی امام خمینی(ره) که برای نمایشگاه روز جمعه پیش ما امانت بود را بازگرداندیم. با اندک پس اندازهایمان توانستیم چندمورد از کتاب های دلخواه را بخریم. در راه برگشت یاد موسسه سُها و وجیهه افتادیم. تصمیم گرفتیم سری هم به او بزنیم. نماز ظهر را در موسسه خواندیم و پس از آن دیداری کوتاه با وجیهه داشتیم.
2. یکشنبه با رفیق جان رفتیم گلستان شهدا.
3. دوشنبه من به رفیق جان خبر دادم بچه خواهرم به دنیا آمده و تلفنی با هم برای بچه ای که هنوز ندیده ایم کلی ذوق کردیم.
4. صبح سه شنبه وقتی بیدار شدم، برای اولین بار بلافاصله گوشی ام را چک کردم و دیدم پیامکی از قرارگاه برایم آمده است. بچه های قرارگاه می خواستند به دیدن خواهر یکی از شهدای انقلاب بروند. رفیق جان را خبر کردم. پیام داد میریم، ساعت چند و کجا؟ آدرس را گرفتیم و ساعت یک و نیم با هم راه افتادیم. سر ساعت سه هم رسیدیم درب خانه. چند لحظه بعد از ما هم برو بچه های قرارگاه رسیدند و همگی با هم رفتیم داخل خانه. شور و حرارت اهل خانه اصلا قابل توصیف نیست. فقط لطف خدا می توانست آدم را در چنین بزم با اخلاصی بنشاند. ساعت 5 هم به سمت خانه برگشتیم و در راه فقط از خدا تشکر می کردیم. فقط بایست می بودید تا حال ما را بفهمید.
5. صبح چهارشنبه حدود ساعت 9 رفیق جان زنگ می زند و می گوید می دانم قرار نیست بیایی مرکز ولی یک سری از حضرات قرار است بیایند جهت بازرسی، لطفا برو کمک رئیس. وقتی می رسم حضرات رفته اند. رئیس عصبانی است که نتوانسته آنطور که باید جوابگو باشد. حدود ساعت یازده رئیس می گوید با رفیق جان برو مدرسه راضیه. می گویم مگر قرار نبود فلانی این کارها را انجام دهد، فقط می گوید تو رو خدا برو و چیزی نپرس. وقتی می رسم مدرسه از عمق فاجعه باخبر می شوم. همه برنامه ها بهم خورده، مجری و سخنران و کنسل کرده اند و فقط گروه سرود پابرجاست. رئیس مشغول پیگیری است. رفیق جان سیستم صوت را چک می کند، تقریبا همه چیز آماده شده که آدم های فلانی از راه می رسند. آدم های بسیار بی ادبی هستند که اصلا خانم ها را داخل آدم هم حساب نمی کنند. تمام کاسه و کوزه ما را به هم می ریزند. از آن جا که بزرگترین درس روز قبل در خانه شهید صبر و شکرگزاری است، با رفیق جان تقوای الهی پیش می گیریم.
علی رغم پافشاری فلانی و آدم هایش برای مسئولیت سیستم صوت، رفیق جان بدون کوچکترین جرو بحثی مسئولیت را به عهده می گیرد. برنامه ساعت سه شروع می شود، آنقدر خوب پیش می رود که اصلا هیچ کس متوجه نمی شود که چقدر چالش را پشت سر گذاشتیم. فقط لطف خدا بود و بس. برنامه تمام می شود رضایت در چهره مدیر و دانش آموزان موج می زند. ما فقط میتونیم بگیم خدایا شکرت.
-هفته ای که گذشت را دوست داشتم خصوصا روزهای سه شنبه و چهارشنبه اش. به این هفته فکر می کنم. به ماجراهایش. به آدم هایی که در این روزها دیدم. به حاج احمد. به خانم زاهدی. به آقای کاظمی. به سحر. به مدرسه راضیه. به معنای واژه هایی که در این روزها احساس شان کردم. به کلمه صبر. به کلمه شاکر. به خیلی چیزها.
به شدت درگیر این هفته دوست داشتنی هستم.
اگر هر روز در زندگیم یک چیز خوب از آدم ها یاد بگیرم، هر سال یک عالم چیز خوب از اطرافیان یاد گرفته ام. نمونه اش هین روز جمعه دوم اسفند است که موقع رأی دادن به پسر گفتم: انگشت نزن؛ کرونا می گیری! خیلی محکم و البته با ادب و آرامش جواب داد: کربلا می گیرم.
خدایا مرا به آنچه برایم مقدر نموده ای، دل خوش بدار.
+لیست آرزوهایم را زیرورو می کنم اما نتیجه جذابی نمی گیرم.
+دلم یک شادی جذاب و هیجان انگیز می خواهد.
+دلم یک عالم فراموشی خصوصا در مورد یک نفر می خواهد.
+لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
در دوران دبستان مهرهای آفرین و صدآفرین و. را خیلی دوست داشتم. به تعداد مشخصی که می رسید خانم معلم جایزه مان می داد. جایزه ها هر چند بودند اما کوچک حس خیلی خوبی داشتند. من این روزها برگشتم به دوران دبستانم البته فقط برای خودت؛ خداجان.
خدایا! من برای تمام کارهای خوبی که شاید یک روزی در زندگیم کرده ام، مهر آفرین می خواهم و جایزه. نه این که فقط بخواهم با تمام وجود نیازمند مهر و جایزه هستم.
+خیلی بیشتر از آنچه که به فکر کسی برسد، دلم گرفته و کاری هم از دست کسی غیر از خودش بر نمی آید.
از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدمها. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدمهایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کردهام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدمهاست.
+شاعر عنوان: حسین مویسات
چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زنده ام!
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خنده ام!
نوشتند چون حرف ناگفته ای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزه زار
چنین گفت در گوش گل، غنچه ای:
نسیمی مرا قلقلک می دهد
زمین زیر پایم نفس می کشد
هوا بوی باد خنک می دهد
صدای نفس های نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم!
که با دست های نوازشگرم
گلی بر سر شاخه ها می زنم!
از این سوره ی سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این!
زمان گفت: گویا قیامت شده!
زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده
به چشم زمین: برف ها آب شد!
به فکر کویر: آبشار آمده!
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت!
به قول پرستو: بهار آمده!
+شاعر: قیصر امین پور
این روزها اصلا باورم نمی شود که دلش برایم تنگ شود.تماس نمی گیرد، جواب پیامک نمی دهد. وقتی جواب می دهد بی حوصله است.
کاش بتونم ازش دل بکنم قبل از این که آسیب بیشتری ببینم.
+ حتی این آخر سالی هم تلاشی برای بهبود رابطه مان نمی کند و فقط هر وقت تنهاست و بی حوصله و. حرف می زند، امازودتر از آن چه فکرش را بکنید فراموش می کند.
درباره این سایت